زندانبان

ساخت وبلاگ

تو صفحه مدیریت وبلاگ،کلیک میکنم روی نوشته جدید..حالا یک صفحه سفید پیش رومه و یک دنیا حرف..

واژه هام یا از کم تحرکی زیاد چاق شدن که از همون روزنه کوچیک پست قبل،نمیتونن بیرون بیان..یا اونقدر دست و پاشون رو بستم و تو اسیری بهشون سخت گذشته که وقتی در قفس باز میشه دیگه نه رمقی برای پرواز دارن و نه هدفی برای رهایی..عین یه کوه تلنبار شدن گوشه ذهنم و حتی با نظم و ترتیب هم یک جا ننشستن..و من هی تلاش میکنم با دفرگ کردن و فشرده کردن،کمی جا پیدا کنم برای زندانیهای جدید..

محدودیت فضای ذهنم داره از من آدم دیگه ای میسازه.گاهی با هم در صلحیم.گاهی درجنگ.گاهی سرشون فریاد میزنم که اینجا دیگه یا جای منه یا جای شماها..یه موقع اما روبروشون میشینم و به مظلومیتشون فکر میکنم..آخر سر اما یه آه بلند میکشم و بازم اجازه میدم ساکن این خونه باشن..مثلا سر سیاه پاییز کجا آلاخون والا خون کنم این بندگان خدا رو..باید یه راهی باشه..من نمیخوام دیگه زندان بان باشم..

..........................................................................................................................................

توو هر شهر دنیا که بارون بیاد/خیابونی گُم میشه توو بغض و درد

توو بارون مگه میشه عاشق نشد/توو بارون مگه میشه گریه نکرد

مگه میشه بارون بباره ولی/دل هیشکی واسه کسی تنگ نشه

چه زخم عمیقی تووی کوچه هاست/که بارون یه شهرو به خون میکشه

توو هر جای دنیا یه عاشق داره/با گریه توو بارون قدم میزنه

خیابونا این قصه رو میدونن/رسیدن سرآغاز دل کندنه

به وقتا یه دردایی توو دنیا هست/که آدم رو از ریشه میسوزونه

هر عشقی تموم میشه و میگذره/ولی خاطرش تا ابد میمونه

شهر بارونی..سیامک عباسی

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم مهر ۱۳۹۹ ساعت 21:23 توسط آیرا  | 

یک لحظه... لطفا...
ما را در سایت یک لحظه... لطفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : new-momentso بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 5 آبان 1399 ساعت: 19:46